پایان غروب تنهایی
اي تو پايان غروب سرد تنهايي ما
بر كوير خشك جانها زمزم دشت صفا
آفتاب حسن رويت صبح هر آدينهاي
نور باران مينمايد اين دل ويرانه را
بي تو سرسبزي بستان رنگ پاييزي گرفت
بي تو پژمردند گلهاي گلستان خدا
ميشود آيا ببينم آن سوار سبزپوش
ميشود گر لحظهاي از خويشتن گردي جدا
گفته بودي كز گلي فصل بهار آيا رسد؟
با گل نرگس بهار آيد به جمله فصلها
واي بر من در كنار خويشتن جا ماندهام
كاش ميشد يك دمي از اين قفس گردم رها
اي كه يادت نخل جان را استقامت ميدهد
بين كه نخل كشور دل رو نهاده در فنا
ديو شب را بين بسي گردن فرازي ميكند
سخره «هل من مزيد»ش نسل پاك مرتضي
دل اسير فتنه دجال يك چشم عنود
تيغ «جاءالحق» برآور، فتنه را رسوا نما
اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم
تجربه دیگران را جدی می گرفتم و هزینه های مادی و معنوی پرداخت شده آنها را دوباره در زندگی پرداخت نمی کردم / صدای خدا را با جان دل می شنیدم و به او عمیقا اعتماد می کردم / بجای قضاوت در باره دیگران به اهداف آفرینشم می اندیشیدم / بجای حسادت و کینه به دیگران به توانمندی های خود و الطاف خدا می اندیشیدم.
اگر می توانستم بار دیگر به دنیا بیایم:
فطرت پاک و خدایی را با هیچ منفعت و لذتی از این دنیا معاوضه نمی کردم / دل هیچ انسانی را نمی سوزاندم و رنجیده زخود نمی کردم / دوستانم را برای بهره از آرامش و تقسیم الطاف الهی گاه گاهی به خانه دل دعوت می کردم و همنشین و التیام درد و دلهایشان می شدم حتی اگر فرش خانه دلم زغم دنیا لکه دار بود و ستون روانم ساییده و فرسوده
در سالن پذیرایی دلم دعا گوی همه محتاجان دعا می شدم و غذای بی نشان استجابت برایشان می فرستادم و گر کسی می خواست آتش شومینه خشمم را روشن کند بجای نگرانی از سوختن دل به زیبایی آتش و روشنایی بخش بودن آن می نگریستم
پای صحبتهای پدر بزرگ و مادر بزرگم می نشستم تا با آرامش -احساس اهمیت- امنیت و امید خاطرات گذشته اش را برایم تعریف کند وروح زندگی تازه در او دمیده شود
با اعتماد به خدا و رفع ترس از فردا و فرداها از سرمایه ای که به شکل های مختلف پس انداز و ذخیره کرده ام بخشی را به نیازمندان می دادم تا طعم لذت خوشحالی ناشی از خوشحالی دیگران را نیز در این دنیا بچشم / خوشبختی را در فردا نمی جستم و امروزم را در می یافتم و از لحظه لحظه آن لذت می بردم / لذت با هم بودن - با هم خوردن -با هم خندیدن - با هم رشد کردن- و همه با هم ها را تجربه می کردم و تفاوت لذت آن را با منیت می فهمیدم
با فرزندانم بر روی چمن و خاک می نشستم بدون آنکه نگران لکه های خاک و سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند / قبل از اینکه فرزندم آنقدر بزرگ شود که دیگر نتوانم- او را در آغوش می گرفتم - می بوسیدم و می گفتم عزیزم از اعماق وجودم دوستت دارم
با تماشای تلویزیون خنده سر می دادم و با شادی دیگران خود را شاد می کردم تا با این تکرار شخصیتی شاد از خود بسازم و دیگران را مسرور از شادی خود / به جای حسرت گذشته و آنچه از دست داده ام به قدرت خداوتوانایی هایم می اندیشیدم و برای حرکتی جدی تر از قبل به فردا امیدوارتر می بودم / هر وقت که احساس کسالت و غم می کردم بجای دعای زبانی و کلیشه ای- خدا را با دل صدا می کردم و منتظر و امیدوار به پاسخش می نشستم
به جای مبارزه و جنگ فرسایشی با مقدرات و اتفاقات ناشی ازحکمت و خیر الهی یاعملکرد گذشته خود- با رضا و پذیرش و تسلیم در برابر حق - با تفکر و برنامه ریزی برای اصلاح علت و یافتن راهکار می پرداختم / از مواهب طبیعی و سفر لذت می بردم و طبیعت آرامبخش را تنها در تلویزیون و گفته دیگران احساس نمی کردم
انسانها را می بخشیدم نه همیشه بخاطر اینکه آنها مستحق بخششند بلکه برای اینکه من به آرامش وسلامت فکر و روان نیاز دارم و با بخشش آنها ذهن خود را از درگیری و جنگ روانی با آنها رها می کنم / بجای درخواست و التماس با ذلت از خلق -به دعا و استمداد با عزت و اجر از خالق می شتافتم
به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه این دوران را می ستودم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم / وقتی که همسر و فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه - بلکه با سپاس قلبی از خداوند بخاطر وجود این نعمات آرامبخش به آنها می گفتم دوستتان دارم
اگر بار دیگر فرصت زندگی بیابم:
خود را مستثنی از مصداق شدن این جمله نمی دانستم که: فلانی فوت کرد - تصادف کرد-به کما رفت- ورشکست شد- همه نزدیکانش را از دست داد- زلزله و سیل همه اموالش را نابود کرد- و ...
رسیدن به مصداق این جمله " کجایی جوانی که یادت بخیر " را اینقدر دور از زمان و سرنوشت خود نمی دانستم و قدر لحظه ها را بالاتر از طلا می دانستم.
اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ،می اندیشیدم - به آن حیات می دادم و هرگز آن را چو امروز ارزان از دست نمی دادم که در دو دنیا حسرت خور آن باشم.
آیا با خواندن این متن فرصت زندگی دوباره به ما داده نشد ؟
گذشته را نمی توان تغییر داد اما آینده از هم اکنون در دستان ماست
استاد تغییر باشیم نه قربانی تقدیر
در بازی زندگی اگر عوض نشویم
تعویض می شویم
آيا مي خواهيد كودكتان حرف شنوي داشته باشد؟
زندگی و عمر ادم مثل یه جاده ای است که از طریق ان جاده به سفر میری
سفری که بعضی ها به مقصد می رسند بعضی ها در نیمه راه از بین .....
مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
صفحه قبل 1 صفحه بعد